روز های پابوس آقا
از خاک تو کسب آبرو کردم من/با عطر ضریح تو وضو کردم من
چند روزی بود نه حرفی می زدم و نه کاری می کردم و یک جمله می گفتم فقط مشهد....
4 یا 5 روز مانده به عید فطر ما در حال مشورت برای مسافرت بودیم هر کدام از ما یک جا را انتخاب می کردیم .
خواهرم می گفت بریم تهران و بعد بریم قم و اصفهان اما مادرم می گفت :بریم اردبیل چون مادر بزرگ و پدر بزرگ و پدر بزرگم و خاله هایم در انجا زندگی می کردند .
پدرم می گفت :اول بریم سمنان خانه عمو مهدی و بعد بریم اردبیل .
اما من فقط می گفتم مشهد .
چند روزی حرفی نمی زدم تا اینکه همه خانواده متوجه شدند یک روز قبل از عید پدر برگشت خانه و گفت من تصمیم خودم را گرفته ام اول می رویم مشهد و بعد سمنان و بعد به اردبیل می رویم .
همه خانواده موافقت کردند بالاخره روز حرکت فرا رسید لحظه شماری می کردم تا به مشهد برسیم تا اینکه در بین راهی خواب دیدم یک مرد نورانی به خوابم اومد و گفت ببین من زود جواب می دهم اما تو هم باید به حرف خانواده ات خوب گوش کنی حالا هر ارزویی داری بگو تا براورده کنم منم از امام رضا سلامتی خانواده خودم را خواستم و اینکه خواهرم کنکور قبول شود .
امام رضا جواب من را داد و خواهرم در رشته مورد علاقه خودش قبول شد
برچسبها: خاطره,




از مادر بزرگم شنیدم که تعریف می کرد 45 سال پیش پدر بزرگ سرطان گرفته بود و حالش هم خیلی بد بود و در شهرستان ما دکتر خوبی نبود که او را جراحی کند او را به تهران می برند و در بیمارستان بستری می کنند .
دکتر او روسی بوده و به پدر بزرگم می گوید که بیماری او پیشرفت کرده و نمی شود او را جراحی کرد و به عمویم می گوید مریضتان را ببرید خانه ،دیگر کاری از دست ما بر نمی اید.
پدر بزرگم خیلی ناراحت می شود و دلش می شکند و از جایش بلند می شود و می گوید :می روم پیش امام رضا .
دکتر می گوید ؟مگر امام رضا جراح است؟؟
پدر بزرگم می گوید: بله. . . ...
او را به مشهد می برند بعد از چند روز پدر بزرگم شفا پیدا می کند و به انار بر می گردد و 22 سال با سلامتی زندگی می کند.
برچسبها: خاطره, ,





برچسبها: خاطره,




از پسرکوچولوی یکی از اقواممون که تازه ازمشهداومده بودند
پرسیدم :رفتی مشهد خوش گذشت؟مشهد چه جوری بود؟ خوب بود؟
بهم گفت:من که رفتم ولی امام رضا نبود
برچسبها: خاطره, پسرکوچولو, اقوام,




برای اولین بار کلاس دوم دبستان رفتم حرم آقا
مامانم بهم گفته بود که دعای بچه ها زود براورده میشه
منم که نمیتونستم خودم تنهایی برم حرم برای همین بغل مامانم شدم
ورفتیم سمت حرم وقتی دستم به ضریح آقا به خدا گفتم که خدایا
خواهش میکنم دیگه داداش کوچولوم تشنج نشه
وواقعا هم دیگه داداشم تشنج نشد
بعدازینکه از حرم اومدم بیرون یه هو یادم افتاد که من اومدم پیش
امام رضا وحاجتمو از خدا خواستم خیلی ناراحت شدم
برچسبها: اقوام, خاطره ای از زیارت,




یه روز که مشهد بودم . دور فلکۀ آب (بیت المقدس) از عرض خیابون داشتم عبور میکردم.
که جلوی پام یکی از اتوبوسای مسیر ترمینال – حرم ترمز زد، اولین مسافری که پیاده شد
یک کودک4-5 ساله و پدرش بود.
پدرش گفت: باباجون به امام رضا سلام کن.
پسر کوچولو فوری و بی معطّلی ولی چنان ساده و خالصانه گفت: امام رضا سلام
انگار که آقا جلو چشمش وایستاده و اونو میبینه و سالهاست با او آشناست
. این صحنه چنان مرا تحت تأثیر قرار داد که الآن و با گذشت سالها وقتی به
یاد اون منظره می افتم ناخواسته گرمایی رو تو چشمام حس میکنم و قطرات اشکم جاری میشه.
برچسبها: خاطره,




سلام این اولین خاطره ای هست که براتون می نویسم . دوستم ترانه برام تعریف کرد :

برچسبها: خاطره ای از زیارت,



